سینما پارادیزو

 

کریشتف کیشلوفسکی(کارگردان فقید لهستانی) در دهه 80 میلادی براساس ده فرمان حضرت موسی یک مجموعه ده قسمتی با همین عنوان برای تلویزیون لهستان ساخت. دو قسمت از این سریال تبدیل به دو فیلم بلند سینمایی شدند: فیلمی کوتاه درباره عشق و فیلمی کوتاه درباره قتل، فیلم اول که موضوع این پست است و فیلم دوم در مذمت و نقد تکان‌دهنده‌ای است بر اعدام، به عنوان شیوه‌ای غیرانسانی و غیراخلاقی برای مرگ یک انسان.

 

 

 خلاصه داستان معمولا شرح کوتاهی از فیلم است تا خواننده کلیتی از داستان فیلم دست‌ا‌ش بیاید. در مورد این فیلم خاص، نوشتن خلاصه داستان به شیوه معمول نمی‌توانست روایت و تصویری درست و کامل  از شیدایی تومک در عشقی نامعمول را نشان بدهد.

 

 

 

فیلمی کوتاه درباره عشق

A Short Film About Love

کارگردان: کریشتف کیشلوفسکی

بازیگران: گرازینا شاپولوفسکا(ماگدا)، اولاف لوباشنکو(تومک)

محصول 1988 لهستان، 83 دقیقه

 

«چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند»

 

 

 

تومک 19 ساله در یک دفتر پستی مشغول کار است، در کودکی پدر و مادرش را از دست داده و حالا با مادر دوست‌اش(که از طرف سازمان ملل به سوریه-دردهه 80 میلادی- رفته است) زندگی می‌کند. دوست‌اش قبل از رفتن یک راز شخصی را با او در میان گذاشته، با دوربینی آماتوری زنی(حدود 30 سال) را در مجتمع روبرویی دید می‌زده و با رفتن او، تومک این کار او را با تلسکوپی که دزدیده- ادامه می‌دهد. این نظربازی با آیینی ثابت همراه است؛ زنگ ساعت روی 8.5 شب کوک شده، ساعتی که زن معمولا به خانه می‌رسد. کیکی هم آماده شده تا همزمان با زن او نیز کیک‌اش را بخورد، و اینگونه تنهایی با حضور محبوبِ دور از دسترس پر می‌شود. هرزگاهی هم به خانۀ زن زنگ می‌زند تا صدای زن را از پشت تلفن بشنود.

گاهی دوست و مردانی همراه زن به منزل‌اش می‌آیند، وقتی شروع به عشق‌بازی می‌کنند، تومک که تاب دیدن این صحنه‌ها را ندارد، سر تلسکوپ را پایین می‌آورد.

برای تومک جوان شاید اوایل این تماشای پنهانی یک سرگرمی شبانه همراه با لذت جسمی بود اما به مرور شیفته و دلباختۀ زن شده، نمی‌تواند و نمی‌خواهد که شاهد معاشقه زن با مردان دیگر باشد گرچه خودش تمنای جسمانی نسبت به زن ندارد، از هوس و لذت اولیه عبور کرده و حالا دیدن زن( راه رفتن، شیر خوردن،ورق‌بازی تک‌نفره، کار کردن و...) روح عاشق‌اش را آرام می‌کند.

 

 

تومک حوالۀ جعلی پول در صندوق پستی زن قرار می‌دهد تا با مراجعه زن به دفتر پست بتواند او را از نزدیک ببیند و با او حرف بزند.  

تومک متوجه می شود به کسی برای توزیع شیر در آپارتمان‌های مجتمع‌شان نیاز دارند، کار را قبول می‌کند گرچه باید هر روز 5 صبح بیدار شود اما حالا می‌تواند تا دم در خانۀ زن برود. شیشه خالی شیر زن را بردارد تا به این بهانه زنگ بزند و زن را ببیند.

 

یک شب تومک شاهد است که زن پریشان وارد خانه می‌شود، با برخورد دستش شیشه شیر روی میز می‌ریزد و زن پشت میز شروع می‌کند به گریه کردن. تومک از مادر دوست‌اش می‌پرسد:

تومک: چرا آدما گریه می‌کنن؟

پیرزن: نمی‌دونی؟ تو هیچ وقت گریه نکردی؟

تومک: فقط یک بار، خیلی وقت پیش.

پیرزن: مردم به دلایل مختلفی گریه می‌کنن. وقتی کسی می‌میره، وقتی تنها می‌شن، وقتی که دیگه تحمل ندارند.

تومک: تحمل چی؟

پیرزن: زندگی کردن، وقتی که رنج می برن.

 

وقتی زن با دومین حواله  پول به دفتر پست رفته، بعد از بحث و جدل با مدیر دفتر آنجا را ترک می‌کند، تومک به دنبال زن می‌رود درباره جعلی بودن حواله‌ها می‌گوید و همینطور اعتراف می‌کند شب‌ها او را تماشا می‌کند که با واکنش منفی زن روبرو می‌شود.

 

صبح روز بعد زن(ماگدا) موقع قرار دادن شیشۀ شیر تومک رو غافلگیر می‌کند و از او می‌پرسد:

ماگدا: بگو ببینم چرا منو دید می‌زنی؟

تومک: چون دوسِت دارم، راست می‌گم.

ماگدا: چی می‌خوای؟

تومک: نمی‌دونم

ماگدا: می‌خوای منو ببوسی؟

تومک: نه

ماگدا: می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟

تومک: نه

ماگدا: می‌خوای با من سفر کنی؟

تومک: نه

ماگدا: پس چی می‌خوای؟

تومک: هیچی

ماگدا: هیچی؟         

 تومک: هیچی

 

تومک به پشت بام می رود، تصمیم‌اش را گرفته و باز می‌گردد و زن را به یک بستی دعوت می‌کند و شادمان از پذیریش دعوت‌اش، در محوطه مجتمع بالا و پایین می‌پرد.

 

وقتی بیرون رفته‌اند ماگدا به تومک می‌گوید عشق وجود ندارد.

ماگدا با تومک شرط می‌بندد که اگر به اتوبوسِ در حال حرکت برسند تومک با او با خانه‌اش می‌آید.

در خانه، ماگدا تومک را نوازش و تحریک می‌کند، وقتی تومکِ بی‌تجربه، به هیجان و لذت جن.سی می‌رسد، ماگدا می‌گوید: عشق همش همینه.

برای تومک که شیفته زن است و عاشقانه دوست‌اش دارد این اتفاق و این تحقیر ضربه سخت و ویران‌کننده‌ایست، از خانۀ ماگدا فرار می‌کند و در حمام خانه رگ دستانش را می‌برد.

 

ماگدا که از رفتارش با تومک پشیمان شده خودش را به آپارتمان تومک می‌رساند پیرزن(که با تلسکوپِ تومک اتفاق بین ماگدا و تومک را دیده) می‌گوید تومک بیمارستان است و چند روز دیگر برمی‌گردد. ابزار او برای تماشای شبانۀ ماگدا را نشانش می‌دهد و می‌گوید تومک اشتباها عاشق او شده.

و حالا این ماگداست که در نبود تومک بی‌قرار است. ارتباطش را با همه قطع کرده و هر شب با دوربین چشمی کوچکی به پنجرۀ اتاق خاموش تومک نگاه می‌کند. جای عاشق و معشوق عوض شده و جلوۀ عشق، به زندگی معشوق معنا و مفهومی دوباره بخشیده.  

 

 

به دفتر پست سر می‌زند اثری از تومک نیست. یک روز وقتی جلوی ورودی آپارتمان منتظر ایستاده با پستچی روبرو می‌شود که در پاسخ سوال‌اش می‌گوید که تومک رگ دستان‌اش را بریده و در بیمارستان است(در یک مکالمه تلفنی‌ای که قطع و وصل می‌شود  ماگدا که-به اشتباه- خیال می‌کند ‌تومک است می‌گوید تمام بیمارستان‌‌ها را به دنبال او گشته)

 

در تماشای و انتظار شبانه ماگدا، بالاخره  شبی چراغ اتاق تومک روشن است و دو نفر پشت پردۀ پنجره‌اند.

ماگدا با اشتیاق خودش را به آنجا می‌رساند. پیرزن صاحبخانه با اکراه اجازه ورود می‌دهد، تومک خواب است، ماگدا می‌خواهد دست باندپیچی شده تومک را لمس کند اما پیرزن مانع می‌شود. ماگدا متوجه تلسکوپ تومک می‌شود و با آن به آپارتمان خودش نگاه می‌کند.

از فراموش‌نشدنی‌ترین صحنه‌های فیلم، همین صحنه پایانی فیلم است. ماگدا از تلسکوپی که تومک با آن او را تماشا می‌کرده به خانه خودش می‌نگرد، تصویری از رویایی شیرین در آن سوی شیشه شکل می‌گیرد: ماگدا غمگین پشت میز آشپزخانه نشسته، دستش به شیشه شیر می‌خورد و می‌ریزد، در حال گریستن است، دستی بر شانه‌اش قرار می‌گیرد، این بار دیگر او تنها نیست،  همراهی هست برای آرام کردن، برای دلداری.

 

 

زن حالا عشق را باور کرده این معجزۀ زمینی و انسانی را. و به قول سعدی: عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

 

 

نسخه تلویزیونی و سینمایی پایان متفاوتی دارند.در نسخه تلویزیونی زن به دیدار تومک در دفتر پست می‌رود و تومک می‌گوید که دیگر او را تماشا نمی‌کند(پایانی شاید واقع‌بینانه‌تر اما تلخ) اما نسخه سینمایی پایانی دارد آمیخته به رویایی دلپذیر و عاشقانه‌.

      

کیشلوفسکی در لهستان تحت سیطرۀ کمونیسم و در فضایی سرد به سراغ داستان عشقی نامعمول رفته تا نگاهی متفاوت به عشق، در میان انسان‌هایی تنها که در میان بلوک‌های ساختمانی مرتفع گرفتارند، داشته باشد، مرزی بین عشق و هوس بکشد و تصویری از عشق، فراتر از شهوت و تمنای  جسمانی، و در شکل خالصانه و بی‌توقع نشان دهد، 

تومک شمایلی از یک عاشق پاکباخته است، در دام عشقی نامعمول(و-شاید- بی‌فرجام) گرفتار شده، برایش عشق خود معشوق است، از مواهب عشق به عاشق بودن راضی‌ست، حتی اگر این عشق را سرانجامی نباشد. 

 

نمی توان از فیلم نوشت و از موسیقی متن زیبا و بی نظیری که زبیگنیف پرایزنر ساخته نگفت، نوایی که همپای فیلم آرام آرام در وجود تماشاگر نفوذ می‌کند.

 

 

*اولین بار فیلم رو به صورت VCD دیدم، در یک بعدازظهر زمستانی در سال 84. قبلا از کیشلوفسکی آبی و زندگی دوگانه ورونیکا روی VHS  دیده بودم. با فیلمی کوتاه درباره عشق  کیشلوفسکی تبدیل به یکی از فیلم‌سازان محبوبم شد.  بارها این فیلم را دیدم و تا چندین سال تماشای فیلم در زمستان، تبدیل به یک سنت سالانه شده بود. ناخواسته سال‌ها در این آیین زمستانی وقفه افتاده بود تا زمستان امسال.

تاثیر فیلم در اولین تماشای آن به نگاه متفاوت‌اش به عشق برمی‌گشت، وقتی در فیلم‌های آمریکایی و اروپایی، عشق و دلدادگی معنایی فراتر از رابطه و لذتی جسمانی نداشت،  این فیلم از دریچۀ دیگری به عشق پرداخته بود.

 

این فیلم جزء 5 فیلمی است که اگر قرار باشد روزی به جزیرۀ تنهایی بروم با خود خواهم برد.