چالشِ پست قبل از مخاطب میخواست در 4 جمله معرفی اجمالی از خودش ارائه بده. نوشتن جملهوار چند ویژگی در پست قبلی حق مطلب رو ادا نمیکرد! و حالا واکاوی آن جملات!
1-شوخطبعی: از یادم مییاد این خصوصیت در من بود! شاید در عنفوان جوانی شوخیکردنها بیش از اندازه بود اما به مرور سعی کردم متعادل بشم! در جمعهای دوستانه، حتی در بین بحثهای جدی، به تناسب بحث و فضا، شوخی و گفتن جملات طنزآمیز وجود داره(از جانب همۀ دوستان). اینکه آدمها ساعتها بشینن و جدی و رسمی با هم حرف بزنن برام قابل تصور نیست! کلا آدمهای شوخطبع، خندهرو و پرانرژی من رو زود جلب میکنن! و نسبت به آدمهایی که مدام نسبت به همه چیز و همه کس غر میزنن و به همه چیز با عینک بدبینی نگاه میکنن دافعه دارم.
در سالهایی که در دنیای وبلاگ حضور پررنگتری داشتم اغلب وبلاگیهای که پیگرشون بودم این ویژگی(طنازی!) در نویسندۀ وبلاگ یا نثر نوشتههاش وجود داشت و اغلب دوستان وبلاگیم هم واجد این ویژگی بودند.
به نظرم در این دنیای فانی، و در شرایط بغرنج و تیره و مبهمی که در سرزمین ما حاکم بوده و هست، تلاش برای شاد بودن و شاد زیستن حداقل باعث میشه زندگی قابلتحملتر باشه.
2-وقتشناس بودن: منتظر بودن از مواردیست که من رو اذیت میکنه، در سالهای اخیر سعی کردم با نوعی بیخیالی از شدت این آزار ذهنی کم بکنم. فرض کنید به کسی میگیم فردا شب بهت زنگ میزنم، الان از 17:30 هوا تاریک و شب محسوب میشه! در این حالت نمیدونیم منظور طرف مقابل از شب، ساعت 18 بوده یا 22. ممکنه قرار باشه در مورد یه موضوع مهم یا یه برنامه گروهی و... بهمون اطلاع داده بشه. این ساعات منتظر بودن(و بلاتکلیفی) میتونه کلافهکننده باشه. در مورد خودم ممکنه ازم خواسته باشن موضوعی رو پیگری کنم و من تا طرف مقابل تماس نگیره بارها و بارها در ذهنم براش توضیح میدم! و این ایجاد مشغلۀ ذهنی میکنه. روال خودم اینِکه به طرف مقابل مقابل میگم فردا ساعت 8 شب بهت زنگ میزنم که منتظر نمونه. یا اگه قرار باشه برم پیش دوست و آشنایی سعی میکنم حداقل از دو روز قبل باهاش هماهنگ کنم. به دلیل موارد پیشبینی نشده(مثل ترافیک) میگم ساعت 11 تا 11:15 اونجا هستم و اگه زودتر برسم میرم یه دوری میزنم تا سر ساعت زنگ خونه رو به صدا در بیارم! یا اگه احتمال بدم دیر میرسم حتما به طرف مقابل اطلاع میدم.
اگه با کسی تازه آشنا شده باشم که رویه متفاوتی داشته باشه به شدت در نگاهم به اون شخص و رابطهمون تاثیر منفی میذاره.
3- همیشه خواست و دغدغۀ اطرافیانم برام مهم بوده و اگه جایی کمک یا کاری از دستم ساخته بوده، تمام تلاشم رو کردم، کاری که با رضایت درونی برام همراهه. از جایی در زندگی به این نتیجه رسیدم که بعضیها شایسته وقت و سزاوار تلاشی که براشون میکنیم نیستند. یا بعضیها با گفتار یا رفتارشون کاری میکنن که به تدریجهای حسهای دوستانه من نسبت بهشون کمرنگ میشه و از دایرۀ توجهم خارج میشن! مثلا میدونم فلانی به فیلم و فلان سبک سینمایی علاقه داره. وقتی فیلمی میبینم که میدونم برای اون دوست هم جالب خواهد بود جایی یاداشت میکنم تا بعد یه مجموعه فیلم به دستش برسونم. یا اگه خواستهای داشته باشه همۀ توانم رو برای انجامش میدم(که از طرفی باعث مشغلۀ ذهنی هم میشه که وجه منفی ماجراست). اما اگر زمانی احساس دوستانهم نسبت به این شخص کمرنگ بشه، اگه زمانی خودش فیلمی بخواد براش مهیا میکنم یا برای خواستهش حداقل تلاشم رو میکنم.
4-از کنایه زدن بدم مییاد(در لفظ عامیانه تیکه انداختن). ترجیح میدم حرفم رو صریح و راحت بزنم و از دیگران انتظار متقابلی دارم. از نقد کردن حرفها یا رفتارم کاملا استقبال میکنم. در سالهای دور در جمعِ دوستانِ نزدیک پیشنهاد کردم اگه نسبت به رفتار همدیگه نقدی داریم رک و صریح بیان کنیم. بیان نقدها این فرصت رو داد که هرکس متوجه رفتار یا ویژگیهایی در خودش بشه(از دید یه ناظر بیرونی) که خودش چندان بهش آگاهی نداشت یا بتونه در مورد نقد دیگران توضیحِ خودش رو بده و بتونه بقیه رو به نوعی اقناع بکنه. البته نمیشه این روال رو با همه داشت، بعضیها نسبت به نقد گارد دارند یا بهشون برمیخوره و ناراحت میشن، مثلا در جلسه مشابهی با حضور دوست دیگری، او به وضوح از نقدهای ما ناراحت شد!
وقتی با کسی از حساسیت و دغدغههام حرف میزنم و او رعایت نمیکنه واکنشم سکوته، نوعی سکوت قهرآمیز ! و کم کم از دایرۀ دوستانم میذارمش کنار. به صراحت بهش چیز نمیگم، با سکوت و عدم توجه رهاش میکنم.
دعوت به چالش از طرف خانم نیروانا
1-شوخطبع؛ خنده بر هر درد بیدرمان دواست!
2-وقتشناسی؛ آدم وقتنشناس، بدقول و بیخیال رو باید با گیوتین گردن زد!
3-اهمیت قائل شدن نسبت به خواست و دغدغۀ دیگران.
4-صریح، منعطف و نقدپذیر.
پ.ن1: به دلیل حضور کمرنگ خودم در یکسال گذشته در فضای وبلاگ و همینطور عدم فعالیت و فعالیت کمرنگ دوستان وبلاگی، متاسفانه نمیتونم به روال چالش پایبند بمونم و با نام بردن از دوستی، کسی رو در معذوریت قرار بدهم.
پ.ن 2: به بهانه این چالش در یک پست مجزا این چند ویژگی رو شرح و بسط خواهم داد!
در دوران کودکی و نوجوانیِ ما، در کنار دو کانال تلویزیونی، رادیو سرگرمی دیگرمان بود، جمعهها صبح، گوش کردن به برنامۀ "صبح جمعه با شما" و ظهرها برنامه "قصۀ ظهر جمعه" برنامه ثابت خیلی از خانوادهها بود. در دوران محدودیت موسیقی پاپ، موسیقیهای پخش شده از رادیو و تلویزیون اغلب سنتی بود. اشتیاق و دلبستگی من به موسیقی سنتی از همان زمان شکل گرفت.
یادم هست در ابتدای نوجوانی با اولین پولی که پسانداز کرده بودم همراه پدر به یک نوارفروشی رفتیم و کاست کیش مهر با صدای شهرام ناظری را خریدم. آن شب از کنار ضبط صوت تکان نخوردم، حتی سرِ سفرۀ شام هم نرفتم.
اما صدای گوشنواز و هوشربای استاد محمدرضا شجریان بود که من را شیفتۀ خود کرد. سال 1375 کاست در خیال با صدای استاد توسط انتشارات سروش(متعلق به صدا و سیما) منتشر شد و مدام از تلویزیون تبلیغ میشد. مسیری طولانی را طی کردم تا کاست را بخرم، بیاغراق صدها بار گوش دادم. بزرگتر که شدم شروع کردم به جمعآوری مجموعه کارهای شجریان، از آثار رسمی او که توسط شرکت دلآواز(متعلق به استاد) منتشر میشد تا کارهای قبل از انقلاب او (در یک نوارفروشی قدیمی در میدان انقلاب که کلکسیون کاملی از آثار قدما را داشت یا در هر جایی که به آثار کمیاب استاد برمیخوردم).
شما پیروز میشوید، زیرا بیش از حد ضرورت، نیروی خشونت در اختیار دارید. اما افکار را تسخیر نخواهید کرد، زیرا برای تسخیر عقاید، باید دیگران را نسبت به خود معتقد و مومن سازید؛ و برای برانگیختن ایمان، چیزی لازم است که شما ندارید: منطق و حق در نبرد
میگل دِ اونامونو، سخنرانی در دانشگاه خطاب به ژنرال استرای
پیشگفتار کتاب «قدیس مانوئل»
یک) برای تهیه کتابی برای کارم باید میرفتم تا کتابفروشیهای روبروی دانشگاه.
اردیبهشت و برای نمایشگاه کتاب لیستی نوشته بودم اما رفتن به نمایشگاه ممکن نشد. در جستجوهایم در اردیبهشت دیده بودم کتابهای تازه منتشر شده افرایش قیمت زیادی داشتهاند اما در جستجوهای اخیرم دیدم قیمتها همچنان به سیر صعودیشان ادامه میدهند(کتابی که در سال 96 به قیمت 26000 تومان خریده بودم در چاپ سال 98 با قسمت 65000 تومان منتشر شده). به همین خاطر تصمیم گرفتم تا برخی از کتابهای مورد نظرم را، تا تمام نشده تهیه کنم.
کتابفروشی پارت در روبروی در اصلی دانشگاه تهران، کتابفروشی مورد علاقهام است، همیشه مستقیم میروم طبقه دوم که مختص کتابهای سینمایی و تئاتر است. کل فرایند کتاب خریدن(بودن در فضایی مملو از کتاب، وارسی و تورق کتابها ، و در خانه بررسی دقیقتر و وارد لیست کردن کتابها) لذت نابی بوده و هست(برخلاف خرید مثلا لباس که اغلب با اکراه میروم! و به همین خاطر علاقه شدید خانمها به خرید و گزک کردن دهها مغازه را نمیتوانم بفهم!)
ستسوکو هارا و هیدکو تاکامینه دو بازیگر سرشناس سینمای کلاسیک ژاپناند، دو هنرپیشۀ تکرارنشدنی و از یاد نرفتنی. در بین این دو، ستسکو هارا جایگاه ویژه و بیبدیلی برای من داشته و دارد.
بازیگری کاریزماتیک با چهرهای بینهایت دلنشین و نگاهی که توامان دو حس متضاد غم و شادی را انعکاس میداد؛ چشمانی گاه چنان خندان که بازتاب شادیای از ته دل بودند و گاه چنان محزون که گویی تمام غم عالم بر پشتِ صاحب این چشمها سنگینی میکند.
مدتی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 افسرانی که عضو حزب توده بودند بازداشت، محاکمه و اعدام شدند. در سال 1335 (دو سال پس از این اعدامها) ترانه ای به نام مرا ببوس از رادیو پخش شد که به زودی تبدیل به ترانهای محبوب شد، در بین مردم شایع شده بود که شعر را یکی از افسران حزب توده پیش از تیرباران، خطاب به معشوقهاش، سروده،شعر ترانه و لحن غمبارش هم با چنین روایتی کاملا منطبق بود، آخرین وداع با محبوب:
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرینبار تو را خدانگهدار که می روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت
عاشق شدن (Falling in Love )
کارگردان: اولو گروسبارد
بازیگران: رابرت دنیرو، مریل استریپ
محصول: 1984 آمریکا
فرانک(رابرت دنیرو) و مولی(مریل استریپ) در قطار و ایستگاه مترو (به مقصد نیویورک) بارها از کنار یکدیگر میگذرند بیآنکه همدیگر را بشناسند، تا اینکه در شب سال نو به طور اتفاقی در یک کتابفروشی، هنگام خروج از در، به یکدیگر میخورند و اشتباها بسته کتابشان عوض میشود. هر دو متاهل و در ظاهر زندگی آرام و خوبی دارند. سه ماه بعد فرانک دوباره مولی را در ایستگاه مترو میبیند، او را به یاد میآورد و با هم خوش و بش میکنند، دیدار دوباره در مترو سرآغاز رابطهای پرفراز و نشیب بین این دو میشود...
داستان فیلم، قصۀ آشنا و بارها پرداخته شدهای در ادبیات و سینماست،داستان آدمهایی که از سر اتفاق در مسیر زندگی یکدیگر قرار میگیرند و ناخواسته تاثیرات عمیق و فراموشنشدنی بر زندگی همدیگر میگذارند. در عاشق شدن دو نفر که در ظاهر نقطه مشترکی با هم ندارند(فرانک به عنوان مهندس ساختمان و مولی به عنوان گرافیستی که کارهایش را در خانه انجام میدهد و برای تحویل کارها یا ملاقات پدر بیمارش بعضی روزها به شهر میرود) در مسیر زندگی هم قرار میگیرند. هر دو به ظاهر زندگی آرام و بدون مشکلی دارند اما زندگیهایی بیروح، یکنواخت و سرشار از روزمرگیها. یکنواختیای که یک آشنایی ساده را به یک رابطه عمیق تبدیل میکند. سکانسهایی رابطه مولی و شوهرش و رابطه فرانک و همسرش بیانگر غلبۀ این روزمرگیهاست و در گفتگو بین شخصیتها هم بازتاب دارد(مانند دیالوگی که بین فرانک و همسرش در گلخانه منزل شان رد و بدل میشود، وقتی فرانک از دوستش می گوید که در آستانه طلاق است و اینکه بین دوست و همسرش دیگر عشقی وجود ندارد همسر فرانک میگوید: "دیگه بین هیچکسی عشق واقعی وجود نداره"
فیلم بر پیشبینی ناپذیری اتفاقات زندگی تاکید دارد، جایی در ابتدای فیلم دوست فرانک که خود تجربه خیانت را از سرگذارنده به فرانک میگوید:"تو خیانت مردها فکرشون بهتر کار میکنه، مثل تو که زرنگی"، فرانک پاسخ میدهد: "من زرنگ نیستم ولی خیانت هم نمیکنم". عصر همان روز و در مسیر بازگشت در مترو مولی رو میبیند و به سراغش میرود.